وصیت کردن آقا جون :(

ساخت وبلاگ

پارسال این موقع مثل موش و از ترس جون تو خونه ها بودیم . دیدن دیگران آرزو بود و این خیلی دردناک بود ولی امسال انگار شکست دادیم پس رفتیم خونه مامان بزرگ و آقا جون . من فکر می کنم من و مامان خیلی خوشبختیم که آقا جون و مامان بزرگ هستن . چون مامان زود ازدواج کرده پس هنوز اسایه  اونها بالا سرم ماست . خیلی خوبه همه جمع میشیم و اونجا کلی تو سر و کول هم میزنیم و میخندیم .. خدایا بابت این نعمت ازت ممنونم .. دلم می خواد و می خواست و خواهد هواست که آبان هم از این نعمت بهره‌مند باشه . بابا باشه .. مامان .. نمی دانم واقعا کسی از آنیده خبر نداره . امروز وسط شیطونی ها و جنگ و دعوا آقا جون مامان را برد تو اتاق خودش و در را قفل کرد من ترسیدم و نگران شدم .. وقتی پشت در اتاق قفل شده نشسته بودم و در باز شد حس کردم مامان . .همون مریمی نبود که رفت تو .. مامان کس دیگری از در آمد بیرون ولی پرسیدم چیزی نگفت و گفت اگر اشکم در بیاد تقصیر توست ... روز دوم بعد از یکسال همه اونجا بودیم . من . آلاله . آزاده  مامان و بابا . علی . امیر واکرم و زندایی و بیروک دایی و مامان بزرگ و آقا جون . ناهار خودریم .. بعد تولد بازی کردیم .. آقا جون با شادی دست زد و از بیوک دایی خواست برقصه .. دروهمی خیلی خوبه .. کاش همه کسایی را تو زندگی داشته باشن که بتونن به اونها تکیه کنند و از بودنشون لذت ببرن .. شاید در باطن این مدلی نباشه ولی بودنشون باعث میشه آدمها جمع بشن و حال و هواشون عوض بشه و بقول شادی شاد باشن .. قرار برن خونه شیوا بابت مرگ مامانش ولی نرفتن . بابا امروز بی حوصله بود نیم دانم از اینکه می رفتیم خونه مامان بزرگ  بی حوصله بود یا کلن   تازه مرگان هم زنگ زد و سال نو را تبریک گفت  حس میک نم هنوز آزاده و مامان اونها را نبخشیدن  برای من مهم نیست گاهی فکر میک نم مامان به داستانها برگ و بال میده و از یک جوونه کوچک یک درخت می سازه و همین بخشیدن را سخت تر میک نه  خودمم همینطورم در مورد آزاده ولی ابید ببخشم بذارم همه چی در حد جوونه بمونه  .

وقتی رسیدیم خونه پرسیدم مامان چشماش پر از اشک شد و گفت آقا جون در را بست و گریه کرد و وصیت کرد و از چیرهایی که داشت گفت و به مامان گفته مراقب باشه تا این جمع نپاشه . مراقب باشه خواهر و برادرها به جون هم نیافتن  مامان بزرگ تنها نمونه . عجب مسئولیت بزرگی .. مامان اشک می ریخت . بغضم گرفت .. اگر بابا به من اینو بگه شونه های من نمی تونه . مامان براش قابل هضم نبود  آريالا جون تو حالت خوبه .. تو امسال شاهد عروسی فرشید و منی ... شک ندارم .. ما دو تا نوه ات با هم میریم خونه بخت .. ما امسال آدمهای زندگیمون را خواهیم شدات و تو برامون دست میزنی  میشه دیگه از این حرفا نزنی  لطفا . میشه دلم مامان را نلرزونی ... من می دانم این روزها برای همه ما هست بقول بابک دیر یا زود همه ما در این شرایط خواهیم بود ولی باید باورکنیم مرگ دوری نیست مرگ گذر است به دنیای بهتر .. البته واقعا نمی دانم خودم چقدر در این شرایط می تونم کنتار کنم و باورم هام یادم بره و باعث آزار و اذیت بشم ولی سخته .. نداشتن آدمهایی که تمام وجودت از بودن آنهاست . خدایا چرا مرگ را اینقدر تلخ کردیم و فکر می کنیم تمام شدنه  کاش روی این باورمون کار کنیم تا اینقدر آسیب نبینیم  پیری و مرگ برای همه ما هست . ممکنه اصلا من نباشم و آقا جون تا صد سالگی باشه  خدایا فقط طول عمر با عزت به من بده .. میشه خط اخم منم بره  قوز نکنم  من هنوز برای بودن تلاش میک نم و می خواهم جاودانه باشم . کاش کسی از اون دنیا بگه برامون  از زندگی جدید و رهاترمون .

نقل این صحبتا نیست ،داستان تفاوتها است ....
ما را در سایت نقل این صحبتا نیست ،داستان تفاوتها است . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tasarofodvani بازدید : 95 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:37